مجموعه عکسا و متنهای بامعنی، استاتوس های تیکه دار بی نظیر با موضوع زندگی اجباری برای پروفایل، انواع مختلف تصویرهای جمله دار با طعنه های جالب و تکست های غمگین و عکس پروفایل جدایی اجباری، جمله عکسهای فوق العاده زیبا راجع به اجبار شدن مخصوص متن پروفای و اینستاگرام، عکسای معنادار در کنار متنهای تلخ عنوان به اجبار کاری کردن، طراحی شده ویژه ی خواسته های شما عزیزان.
به تمام آدمهای اطرافتان زمان دهید تا خودشان انتخابتان کنند...
وجودتان را به کسی یادآور نشوید
که ای فلانی من هم اینجا نشستهام تایم های بودو نبودت را میشُمارم
بگذارید خودشان بفهمند
یادشان بیاید
که در آن سوی مشغلههایشان
کسی شبیه شما با صبوری تمام چشم انتظارشان است
چشم انتظار یک روز بخیر، یک سلام!
آدمها را به اجبار کنار خودتان حفظ نکنید...
خودشان اگر بخواهند سراغتان را میگیرند و اولویتشان میشوید!
کار هر روزم شده بود...
تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بارها زیر و رو کرده بودم تا آن ساعتی را که ماه ها قبل دست یکی از دوستانم دیده بودم پیدا کنم.
هرچه بیشتر گشتم ؛ بیشتر از پیدا کردنش نا امید شدم.
یک ساعت ساده ولی به چشم من عجیب زیبا.
چند ماه گذشت... از پیدا کردنش کاملا نا امید شدم...
با خودم گفتم فعلا یک ساعت دیگر می خرم تا روزی که ساعت مورد علاقه ام را پیدا کنم...
یک ساعت خریدم... تا چند روز اول ساعت را پرت می کردم یک گوشه و حتی آن را به دستم نمی بستم اما بهتر از هیچی بود...
هر بار نگاهش می کردم حس بدی بهم دست می داد چون آن چیزی که می خواستم نبود...
آن روزها گذشت...
به جایش روزهایی آمد که اولین کارم، بعد از بیدار شدن بستن آن ساعت بود...
من به آن ساعت عادت کرده بودم...
آنقدر عادت کرده بودم که حتی وقتی ساعت مورد علاقه ام را پشت ویترین مغازه ها دیدم بی توجه از کنارش رد شدم..
دستم به ساعت و چشمم به عقربه هایش عادت کرده بود.
سالها گذشت...
حالا هر وقت آن ساعت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهنم درگیر میشود...
درگیر آدمهایی که به چیزی یا کسی که دوست دارند نمیرسند و به اجبار برایش جایگزین پیدا میکنند...
درگیر آدمهایی که بدون دوست داشتن به چیزی یا کسی عادت میکنند... آنقدر که علاقهشان را فراموش میکنند...
درگیر آدمهایی که پای عادتشان میمانند نه پای دوست داشتنشان
)حسین حائریان)
یک روزهایى هست،
که آدم نمیتواند تنهایى از پس اش بر بیاید
از همان روزهایى که، دقیقه به دقیقه رو به روى پنجره مى ایستى، سماور را روشن نگه میدارى، گوشى را چک میکنى که مبادا شارژ باطرى اش تمام شده باشد!
بعد، بعد؛
لبانت را روى هم فشار مى دهى تا صدایت درِ دنیا را نلرزاند!!
و قلبت که دیگر حتى با تو هم نسبتى ندارد دلش مى خواهد کنده شود اما تو به اجبار نگه اش میدارى، تا... تا یک روزِ دیگر، وقتی تصمیم گرفتی دل از تعلقات بِکنی، گوشی را خاموش میکنی، آبِ سماور را در سینک میریزى، پاى پنجره مى ایستى وَ نگاهِ سردت را مى دوزى به نیامدن ها...
و چشمانِ ماتِ تو، شاید آنموقع کسى را ببیند که دیگر قلبى برایش به تپیدن هاى بى وقفه نمى افتد...
امّا
به ما یاد ندادند با دوست نداشتن های بعد از آن روز چه باید بکنیم...
(سپیده امیدى)
کسانی که به اجبار، میکوشند تا جذاب باشند، بیشتر از همیشه نفرت انگیز به نظر می رسند!
جذابیت در ذات انسانهاست...
و عشق یک طرفه...
شاید تلخترین
پر دردترین
خواستنیترین
و مقدسترین
داشتهی یک زن باشد
که میخواهد به اجبار نگهش دارد...!
میخواهم همین امشب قَدرَت را بدانم
شاید شبى برسد که هر کداممان،
کنارِ کسى باشیم که از سرِ اجبار،
محکوم به دوست داشتنش هستیم...
***************
خیلی سخته
ادای محکم بودنو در بیاری
وقتی تو خودت فرو ریختی
خیلی سخته به اجبار
لبخند بزنی وقتی تو قلبت
گریه میکنی خیلی سخته
همه به خوشبختیت حسرت
بخورن وقتی که خودت میدونی کم آوردی...!
آنقدر مردن را خوب
یاد گرفته ایم که زندگی کردن
از یادمان رفته
زنده ایم اما
نمرده ایم اما
محکومیم به اجبار زندگی...
***************
بعضی وقتا هر چقدرم
باهوش باشی مجبوری
دروغای اونی که دوسش داریو
باور کنی، یه اجبار که
از قلبت میاد...
قسمت تلخ قضیه
اونجاست که آدمها برای
خودشان میبرند و می دوزند
و به اجبار تنت می کنند...
(پرویز پرستویی)
***************
آمده بود سر و سامانم بدهد...
برایم از امید و عشق و زندگی حرف میزد...
راست میگفت،
خنده را بعد از مدتها به لبانم آورده بود...
و عشقی که هدیه داد،
سَر گرمش شده بودم...
دلم را گره زده بود به خودش،
تازه میخواستم، زندگانی را از او طلب کنم...
اما
غیبش زده بود!!
به هرطرف که نگاه میکردم فقط یادش بجا مانده بود...
رفت
سوختم،
به اجبار ساختم،
با تمام سوز دلها گذشت...
تازه فهمیدهام او شیادی بیش نبود،
آن همه عشق و امید دادنها نقشه بود
او زندگیام را نشانه رفته بود...
دزدید و رفت...
(پژمان نصیریان)
پرستوها به اجبار
از آسمان رویاها
کوچ می کنند
وقتی نگاهت
با گلولههای تردید
قلبم را نشانه میرود
و عصری خونین را
در حافظه شقایقها
ثبت میکند...!
(مهرمینا محمدپور)
من هم روزی دخترکی بودم
ک تمام دغدغه ام
ست کردن گل سرم
با رنگ لاک و رژ لبم بود
اگر
چنین شده ام
تو مرا به این جا رسانده ای
توووو مرا از درون به پیرزنی ۷۰ ساله تبدیل کردی
که از سر اجبار به خود میرسد
من هم قبلاً بوی غذا نمیگرفتم
و به فکر ناهار و شام نبودم...
دختری نازدانه بودم
ک مادرم مرا به اسمهای مختلفی صدا میزد.
روزی گل پری بودم
و گاهی گلناز
و گاهی پرستو...
اما تو حتی یه بار هم اسم اصلی خودم را صدا نزدی
کاش کمی انصاف خدا برایت تجویز میکرد
(مهرآسا آشفته)
برای دیدن عکسهای دیگر مربوط با این موضوع از لینک های پایین استفاده کنید.