گالری عکسها و متنای خیلی جالب آموزنده، تصویرهای جمله دار خاص معنادار و استاتوس های فوق العاده و عکس پروفایل قشنگ با موضوع سنت که بالا میره ...، جمله عکسای زیبای بامعنی در طرح های بی نظیر در مورد بالا رفتن سن، انواع مختلف یادداشت های تصویری خواندنی با تیکه های قشنگ و تکست هایی با نکته های عالی با عنوان سنم داره میره بالا، طراحی شده طبق خواسته های شما بزرگواران در این سایت.
سِنت که بالا میره
دیگه برات مهم نیست، کی بهتر حرف میزنه یا قشنگتر ابراز علاقه میکنه یا خوشتیپتره
«این که کی بهتر میفهمتت» برات مهم میشه...!
وقتی سنت میره بالا
تازه میفهمی چقدر زندگی نکردی...
*****************
از بهلول پرسیدند: زندگی آدمی به چه ماند؟ بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه که از یک طرف؛سن بالا میرود و از طرف دیگر ؛زندگی پایین می آید...
*****************
بالا رفتن سن حتمی است؛ اما اینکه روح تو پیر شود، بستگی به خودت دارد...! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ... ﻫﺮ ﻓﺼﻠﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﻥ: ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﮐﺎﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺮﻗﺺ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﭽﺮﺥ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻨﺸﯿﻦ، ﺑﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺮﺳﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ، ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ. ﻣﺒﺎﺩﺍ! ﻣﺒﺎﺩﺍ مبادا... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ!
*****************
خیلیها فقط سنشون بالا رفته ولی بزرگ نشدن؛ بعضی ها هم حتی با سن پایین بزرگ شدن و بزرگ هستن... میتونه چهارده سالت باشه، ولی بزرگ باشی؛ خیلی بزرگ مثل یک شهید...
*****************
دل بده به حرفی که میزنم
اگر بلد نیستی یاد بگیر از مادرت!
یا به خواهرت بگو بیاید هر روز چند ساعت تمرین کنی!
نمیخواهم فردا که سن و سالی از ما گذشت کم بیاوری!
باید بتوانی در روزهایی که نوه هایمان از سر و کولمان بالا میروند...
صبر کن، صبر کن!
غلط میکنند بالا بروند
گردنت درد میگیرد بلاگردانت شوم!
ای جانم...
خب میگفتم
بتوانی آن وقت ها لااقل روزی یکی دو ساعت غر بزنی!
آن هم اصولی و با حرارت...
نخند
زنها برای مسائل مهم وقت میگذراند
غر میزنند
عصبانی میشوند
میخواهم تا آخرین روز مهم ترین مسئله ی زندگی ات باشم!
نخند
زنگ بزن به مادرت!
(حامد نیازی)
تو هَمانی که دلم میخواهد شصت سالگیهایم را کنارش بگذرانم...هفتاد سالگی...!
هَمان روزهایی که کیسههای کوچک و بزرگ قرصهایم هشدارِ کهولت سِن را میدهد...!
هَمانی که دلم میخواهد در حالی که پایِ رادیو نشسته است
و مُدام با پیچ رادیو وَر میرود
و مَرا به مرزِ سرسام میرساند ،
صِدایم بزند و بخواهد برایش چای بیاورم...!
تو هَمانی که میخواهم سالها بعد دُرست زمانی که نوههایمان دورِمان را گرفتند
و مُدام از عاشقیهایمان میپرسند ،
از سوالهایشان طَفره بروم و نگاهَش کنم و دِلم ضعف برود برایش...!
هَمان یک نفری هستی که دلم میخواهد
پنجاه سالِ بعد برایش پیراهنی با گلهای ریزِ آبی بپوشم
و تا میتوانم دلبری کنم...!
هَمان درمانی که در آغوشش کمردرد و پادرد و بالا و پایین شدنِ فشارِخون را به فراموشی بسپارم...!
هَمان هَمدمی که میخواهَم سَرم را روی شانهاش بگذارم و فریدون گوش دهم...!
تو دقیقاً هَمان یک نفری هستی
که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم...!
تو هَمان یاری هستی که شَهریار میگوید بدونِ وجودش شهر ارزشِ دیدن را هم ندارد...!
(سارا اسدی)
برای دیدن عکسهای دیگر مربوط با این موضوع از لینک های پایین استفاده کنید.