بخاطر تو از زندگی گذشتم
بخاطرش از من گذشتی
و کسی گذرش به اشک های من نیفتاد
انگشتان من به گره خوردن با انگشتان تو عادت داشته اند!
نیستی و حالا این قاتلان زنجیره ای،
شده اند بختک جان دیوارهای این شهر…
نه از سفید و نه از سیاه…
دیگر از هیچ یک نمی نویسم!
دیگر نه از تو می نویسم و نه از رفتنت…
هیچ کدام را نمی خواهم،
همین چند سال خاطره برای گریه هایم کافیست!
می گویند زمان طلاست اما من چشیدم
دروغ میگویند، زمان آتش است
ثانیه به ثانیه اش میسوزاند
و تا به شعله ات نکشد نمیگذرد
در کنار ساحل دریای غم
قایقی میسازم از دلواپسی
بر دو سوی پرچمش خواهم نوشت
یک مسافر از دیار بی کسی
باران که می بارد دلم برایت تنگ می شود
راه می افتم بدون چتر
من بغض می کنم، آسمان گریه
کدام خیابان را بگردم؟ کدام کوچه را؟
بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو؟
و بازم بشناسی مرا از من
به آغوشم بگیری و نپرسی هرگز
که چه به روزگارم آورده است روزگار بی تو ماندن های بسیار!