استیکر نام ها

من اگه بچه دار شدم،

بچم اومد ازم اجازه بگیره، میگم هرکاری دلت میخواد بکن، اصلاً هر غلطی دلت میخواد بکن، فقط حال کن و از زندگیت لذت ببر، بیست سال بعد دلت پُر از حسرت های کوچک و بزرگ و نفرت از بزرگترات نباشه که نذاشتن اونجور که میخواستی زندگی کنی...

*******************

اگه روزی دختردار بشم،

بهش یاد میدم که هیچوقت منتظر این نباشه که یه آدمی وارد زندگیش بشه و خوشبختی رو براش به ارمغان بیاره، بهش یاد میدم که منتظر یه شاهزاده با اسب سفید نباشه تا بیاد و به همه آرزوهاش برسونتش. بهش یاد میدم که موفقیت یه دختر، ازدواج کردن و خونه بخت رفتن نیست... بهش یاد میدم که موفقیت یه دختر یعنی مستقل بودن، یعنی روی پای خودش ایستادن، یعنی تلاش کردن برای رسیدن به تمام آرمان‌ها  و آرزوهاش... بهش یاد میدم که موفقیتش فقط در گرُوِ تلاش های خودشه...

بهش یاد میدم روی پا ایستادن و متکی به نفس بودن رو...

اینا  چیزاییه که دختر من باید یاد بگیره...

*******************

اصلاً گیریم ازدواج کردم بچه دار شدم بچه ام بزرگ شد مدرسه رفت خواندن یاد گرفت و یک روز بی هوا پرسید: پدر! این عاشقانه ها را برای مادر گفته ای؟ آن وقت چه بگویم؟ بگویم: نه عزیزم برای مادرت مرد دیگری شعر گفته است؟!

دختردار که شدم بهش یاد میدم: شخصیت عشقشو با پولش نسنجه... یه ماشین مدل بالا دید عشقشو یادش نره... الکی قهر نکنه تا عشقش ازش خسته شه... دخترم به دنیا اومده که آرامش بده نه آرامش بگیره... یادش میدم وقتی به عشقش دل داد دیگه در دلشو ببنده و به کسی اجازه نده بیاد تو... یادش میدم بوسیدن پیشانیش با عشق خیلی بهتر از بوسیدن لباش با هوسه... دخترم که به دنیا اومد خانوم بودن رو یادش میدم

*******************

در نامه ای به فرزندم خواهم نوشت: در طول زندگانیت اگر لااقل ده کتاب که بر خلاف عقیده ی توست نخواندی هرگز بر درستی عقاید خود پافشاری نکن.

*******************

روزی روباهی به فرزندش گفت: فرزندم ... از تمام این باغ‌ها می‌توانی انگور بخوری غیر از آن باغی که متعلق به مُلای ده است...! حتی اگر گرسنه هم ماندی، به سراغ آن باغ نرو! روباه جوان از پدرش پرسید: چرا؟ مگر انگور این باغ سمی است؟ روباه به فرزندش پاسخ داد: نه فرزندم... اگر ملا بفهمد ما از انگور باغ وی خورده‌ایم، فتوا می‌دهد که گوشت روباه حلال است و دودمان ما را به باد می دهد...! با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هرگز درنیفت...!

(عبید زاکانی)

سالمندی می گفت: من چهار فرزندم را در تنها اتاق منزل کوچکم بزرگ کردم، اما حالا آنها در چهار منزل بزرگ خود برای من یک اتاق کوچک ندارند!

*******************

وقتی بچه بودم میکفتن میگفتند هر وقت به تنهایی توانستی بند کفشهایت را ببندی بزرگ شده ای... اما من به فرزندم خواهم گفت هر وقت از بخشیدن کفشهایت به انسان پابرهنه ای خوشحال شدی، بزرگ شده ای....