معرفی یادداشت های تصویری زنونه خیلی خاص عاشقانه و بسیار زیبا، همراه هستید با تصویر نوشته های کارتونی جذاب، عکسها با جمله های احساسی جدید با موضوع باردار بودن زن، دانلود انواع تصاویر احساسی همراه با تکست ها و شعرهای جذاب و به روز و جمله ها و مطالب کوتاه شیک با عنوان نه ماه انتظار برای بچه
مخصوص پروفایل، استیکرهای ناب، تصاویر متن دار خاص و عکس در کنار مطلب ها و متن های خواندنی عالی، جملات تصویری خیلی قشنگ، محشر و ویژه در مورد زنی که بچه داره ، طراحی شده در این سایت برای خواست ها و سلیقه های متنوع در سال 1396. با ما همراه باشید...
نُه ماه انتظار و یک عمر نگرانی
حس آزاد دخترانه را به مهر مادری دادن
بزرگ ترین ایثار یک زن است...
*******************
گفت زن ها عقلشون کمه!
گفتم بعله خب زن اگه عقل داشت ، عقلش کامل بود ، قید هیکلشو خوابشو آسایششو
اوقات فراغتشو آرامششو و تایم بی استرس و نگرانیشو نمیزد ، تا بعد نه ماه
بارداری و شب و روز بیداری استرس ها و نگرانی های هر روزه تو رو به دنیا
بیاره که پاتو بندازی رو پات و بگی عقلش کمه :)
*******************
گفت زن مسبب فساده..
گفتم آره راست میگى.زنى که نه ماه سختى و بار به دنیا اومدن یه احمقى مثل تو رو به دوش بکشه که نمیشه مُنکرِ حرفت شد...!!!
*******************
دخترک را که در گهوارهاش گذاشت قلبش گرفت. بیاختیار برگشته بود به 28 سال
قبل، روزهایی که دخترکی تنها به سن و سال دخترش بود و درون تخت کوچک گریه
میکرد. خاطراتش با روزهای زندگی دخترک بزرگ میشد و رشد پیدا میکرد.
به یاد روزهای تلخ آن زمان افتاد. به روزهایی که در حسرت یک آغوش گرم تنها
به حیاط بزرگ پرورشگاه چشم میدوخت. به یاد روزهایی که دلش میخواست گنجشک
کوچکی شود و مادر در دهان او غذا بگذارد. هنوز نقاشیهای کودکیاش را داشت.
روزی که در برابر سؤال خانم معلم غافلگیر شده بود را به یاد آورد.
- دخترم! چرا در تمام نقاشیهای تو لانه و گنجشک میبینم؟
اشکهایش سرازیر شده بودند. قلبش بشدت فشرده میشد. دوست داشت فریاد بزند.
از آن روز لانه گنجشک را هم پنهان کرده بود. لانهای که سالها بود زیر
خاکستر آرزوهایش پنهان مانده بود. وقتی درس و دانشگاه را تمام کرد، امیر به
زندگیاش پای گذاشته بود. امیر شده بود همه کسی که داشت. امیر شده بود
سایه و همسایهاش.
همان ماههای اول با امیر در مورد تنهاییاش حرف زده بود، در مورد آرزوهایش
ولی امیر هم انگار علاقهای به شنیدن این درد دلها نداشت. وقتی باردار
شد، تمام حرفهایش را با جوجه کوچکی که در وجودش بزرگ میشد، میزد. انگار
درون لانه آرزوهایش تخم کوچکی در انتظار تولد بود. روزها و ماهها گذشته
بودند. حالا سه ماه از تولد دخترش میگذشت. خسته بود. خسته از زندگی و از
روزهایی که در پیش داشت. میخواست هر طور شده شاپرکهایی را که از او
گریخته بودند، با گیسوان دخترش آشتی دهد. ولی زود بود. خیلی باید میگذشت
تا او... از فکر بیرون آمد. فکری که یک ساعتی او را به خود مشغول کرده بود.
دختر نقاشیهایش را درون کمد گذاشت. میدانست که برای شام مهمان دارند. هر
چند که حوصله مهمانی نداشت ولی به احترام امیر حرفی نزده بود.
غروب شده بود که امیر به خانه برگشت، با یک سبد گل و یک کیک بزرگ که درون جعبه بود.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ آپارتمان بلند شد. امیر دستپاچه بود. هیچ وقت امیر را اینجور ندیده بود.
مهمانها وارد که شدند در آشپزخانه بود. همیشه برای رویارو شدن با آدمهای جدید کلافه میشد و حس مبهمی در وجودش سایه میانداخت.
امیر به آشپزخانه آمد.
- نمیخواهی خوشامد بگویی؟
سرش را تکان داده بود.
- همکاران تو هستند، خودت برو، من هم با چای میآیم.
امیر اصرار کرده بود که با هم بروند و چای را برای وقتی دیگر بگذارند. کنار
میز پذیرایی که ایستاد یکه خورد. دختری شبیه خودش در میان یک پیرزن و
پیرمرد نشسته بود. به امیر نگاه کرد. دختر جوان از جا بلند شد و یک قدم به
جلو برداشت.
به امیر نگاه کرد.
- اینها...
نیمه شب وقتی دختر نقاشیهایش را مرور میکرد، قطرهای اشک روی لانه کوچک
چکید. لانهای که سالها انتظارش را کشیده بود. امیر خانوادهاش را یافته
بود. خواهر دوقلوی او کر و لال بود. خواهری که پدر و مادر او را پیش خود
نگه داشته بودند و برای تأمین هزینههای زندگی و درمان او، دختر دیگر را
رها کرده بودند.
قلبش پر کشید تا بالاترین شاخه درخت، تا کنار لانه کوچکی که در آن یک پیرمرد و پیرزن از کرده خود پشیمان بودند.
برای دیدن استیکرهای تلگرامی و یا تصاویر بیشتر از لینک های پایین استفاده نمایید.